دل‌گرفتگی..

ساخت وبلاگ
جایی هستم که جز خودت، زورِ هیچکس به نجات دادنم نمی‌رسد؛ که اگر برسد هم، نجاتم مسئله‌ای برای کسی نیست.  اعتراف می‌کنم؛ به ضعف خودم، به هیچی خودم برای ده‌هزارهزارهزارمین بار، به تو؛ به تو اعتراف می‌کنم. که گریزی از تو جز خودت نیست. کمکم کن. من را از وسط معرکه بیرون بکش، ببر سخت‌ترین جای داستان خودت. این رقص و این میدان برای تو نیست. اینجا بوی تو را نمی‌دهد، این‌ها بوی تو را نمی‌دهند. من خسته‌ام. اینجا همه خودشان خسته‌اند...  نجاتم بده. + تو خوبِ «مطلقی» و این همه اعتراف‌هاست.. دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 142 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

الان آن دسته از دوستانی که به خاطر منع ورودشان به آمریکا ترامپ را فحش می‌دهند و در معیت آن، برای برجام جامه می‌درند، مبهوت مانده‌اند.



+ از تندروهای راستی و چپی، از هر دو، برائت می‌جویم. من یکی را از بازی‌های مضحکتان معاف کنید.


دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 151 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

شب جمعه که نباید خوابید..


دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 172 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

1. به این فکر می‌کنم که وقتِ مرورِ خاطرات پس کِی است؟ اینهمه خاطره می‌سازیم، اینهمه خاطره می‌نویسیم، اینهمه فایل‌های روزهای شانزده سالگی‌مان را کنار می‌گذاریم، اینهمه تاریخ به تاریخ پوشه‌های پی سی را مرتب می‌کنیم که ما در هفده سالگی این آهنگ‌ها را دوست داشته‌ایم، این فیلم‌ها را دیده‌ایم، این پروژه‌ها را انجام داده‌ایم؛ پوشه المپیاد نجومِ سال دوم هنوز پر است از آن منابع انگلیسی که عزای ترجمه‌اش را گرفته بودیم، پوشه المپیاد نجوم پاک نشده تا حالا وقتی که ما هیچ‌وقت المپیاد نجوم قبول نشده‌ایم و هیچ وقت دیگری هم نمی‌خواهیم المپیاد نجوم شرکت کنیم، عکس‌های دوره المپیاد تابستان هنوز توی پوشه المپیاد مانده در حالی که ما هیچ وقت دوست نداریم آن روزهای زهرماری را مرور کنیم، شماره کسی در گوشی ما هست که هیچ وقت نمی‌توانیم به او زنگ بزنیم و صدایش را بشنویم، ما سوم دبیرستان اینساید اوت و کیک و بیگ فیش و دِ جاج و دیس مینز وار و لوسی و دِ شاینینگ دیده‌ایم، محمد رسول الله و طعم شیرین خیال و رخ دیوانه دیده‌ایم، سامی یوسف و علیرضا قربانی گوش داده‌ایم و ماست پلید گوشی‌مان اینسترومنتالِ عشقِ آمدِ حجت اشرف‌ دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

بعدها درباره این روزها می نویسند؛ از ما تا نابودی راهی نمانده بود، تا اینکه فاطمیه شد.



+ هفت روز.

+ شک ندارم که اگر بخواهم ادای شادی‌های مردم این روزگار را در بیاورم، روز چهلم می‌میرم. ما تا آن روز موعود غمگینیم؛ فقط به رسم سفارش‌شده، پنهان می‌کنیم.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

تصمیم داشتم یه recorder بخرم. پیش خودم حساب کرده بودم نهایتا صد تومن-دویست تومن میشه. اومدم خونه، چک کردم، ارزون‌ترینِ قابل قبولش سیصد تومن بود. حالا باید برای خریدنش چار ماه صبر کنم. مامان بهم گفته بود اگر طلا بشم یه دوربین از هفت تومن تا نه‌ده تومن برام میخره. خب طلا نشدم. بعد از کنکور هم که گواهینامه می‌گیرم و می‌خواد برام ماشین بخره و خب کامپیوترمو باید عوض کنم و یه لپ‌تاپ خیلی خوب بخرم؛ بنابراین اگر بخوام تا دو سال دیگه خودم یه دوربین تو همون حدود قیمت یا بیشتر داشته باشم، باید چیکار کنم؟ باید مامانو راضی کنم‌. گوشی برام ارزش نداره. همین گوشی کارمو راه میندازه. اما دوربین که از این دوربینی که داریم خیلی حرفه‌ای‌تر باشه برام مهمه. بعد از دوربین تازه باید لنزاشو بخرم، چیزای جانبی‌شو بخرم..  :) دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 164 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

اندازه هزارنفر آدم حرف دارم و حرف‌شنو نیست.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 140 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

من هیچ‌وقت عضو خانواده سمپاد نبوده‌ام. این روزها که حرف از سمپاد زیاد شده و چون خبرها را پیگیری نکرده‌ام و فرصت ریشه‌یابی هشتگ‌های توییتر را ندارم، نمی‌دانم علت این حرف‌های حول سمپاد چیست، اما تصمیم گرفتم این یادداشت را بنویسم. سال پنجم دبستان به عنوان زرنگ‌ترین شاگرد مدرسه امتحان تیزهوشان دادم. آن سال، آخرین سالِ دو مرحله‌ای بودنِ آزمون تیزهوشان بود. مرحله اول را قبول شدم، بدون حتی یک تست یا دانستن چیزی بیشتر از آنچه توی آن کتاب‌های مضحک نوشته بود یا بدون یک کلاس. مرحله دوم جزء ضخایر شدم. بدون حتی یک تست یا دانستن چیزی بیشتر از آنچه توی آن کتاب‌های مضحک نوشته بود یا بدون یک کلاس. مامان من دبیر ادبیات است، پدرم ارتشی، که توی فارابی هم علوم‌سیاسی درس می‌داد. از بچگی وسط کتاب‌ها بزرگ شده بودم و به من فهمانده بودند «خیلی باهوشم». به جای عروسک بازی کتاب خوانده بودم و به جای دکور و ویترین و ظرف نقره کتابخانه دیده بودم و به خاطر خواندنِ بعضی کتاب‌ها دچار بلوغ زودرس شده بودم حتی. و مرحله دوم آزمون تیزهوشان را قبول نشدم.  بماند که بعد از آن چقدر سرکوب شدم و چقدر از دست رفتم؛ فکر می‌کردم آن‌ه دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 10:13

نفس اعتراض است که بعضی‌ها را به جبهه مخالف می‌کشاند. اگرنه عده‌ای، نه مانیفست مشخصی دارند، نه اصلا می‌دانند در زندگی دنبال چه چیزی هستند، و نه باخبرند عقیده‌ای که با آن مخالفت می‌کنند چیست و چه می‌خواهد. حقیقتش، اعتراض کردن و اپوزیسیون بودن، ایجاد یک نوع توهم شجاعت می‌کند و زمینه خوبی‌ست برای قهرمان‌سازی. برای به تصویر کشیدن. برای موسیقی ساختن. و اعتراض دایره‌ مشترکی‌ست برای ایجاد یک «ما»ی نسبتا ارزشمندتر و انسانی‌تر از «ما»های دیگر. «ما»هایی که باید بروییم. «ما»هایی که باید بجنگیم. «ما»هایی که در راه آرمان‌های نداشته‌مان می‌میریم. «ما»هایی که قهرمان می‌شویم. یعنی از مد فاصله می‌گیریم. از عروسک فاصله می‌گیریم. از بغل پدر و مادر فاصله می‌گیریم و هویتی پیدا می‌کنیم با مضمون سیاسی. «ما» به چیزی، حکومتی، فردی، انقلابی، اعتراض داریم. به یک باور اعتراض داریم و اعتراض به آن باور، باور ماست. و کلمات، قربانی این جنگند. اگرنه، من در شما نه آزادی می‌بینم، نه رویش، نه بالیدن. نه که طبعا نباید ببینم. اتفاقا من کسی هستم که باید می‌دیدم. چون بیشتر از آن‌ها که «خودی» می‌نامندشان، به حرف‌های شما گوش ک دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

انگار در تو فرو‌ رفته‌ام. در تو حل شده‌ام. در تو عدم شده‌ام و من را چه کار با کسی که فکر می‌کند تو به قدر کافی برای حلال بودن بزرگ نیستی. آنقدر در تو گم شده‌ام که وقتی گلویم به کلمات مرتعش می‌شوند و صدای تو از حلقم بیرون نمی‌آید، با خودم به بحران می‌خورم. از خودم عصبانی می‌شوم. از خودم می‌گریزم و نمی‌شود.. با تمام آنچه این دو سال، من را از عرش با همان پس‌گردنی سخت پایین انداخت، هنوز از من دور نیستی؛ دست‌نیافتنی نیستی. دستم را دراز کردم و در آن تاریکی وحشت‌افزا دستم را گرفتی. من پیِ هیچ دست دراز کرده بودم عزیز! اما تو... آه سیدمرتضای این قرنِ تنهایی! مگر تو باز برایم بنویسی امام چه بود و پیغمبر یعنی چه! مگر تو باز برایم بگویی چیزی نمانده این تمدن از درون ریشه‌کن شود، «و لو کره المشرکون»! من حرف‌های تو را باور می‌کنم... مگر تو باز برایِ منی که اینجای مأیوس زندگی ایستاده، بگویی سرنوشت محتوم نظام نهیلیسمی چیست! بگویی، که وقتی پایه‌های پوشالی این تبختر لرزید، وقتی کرم‌ها از سیب سیاه بیرون ریختند، وقتی با آخرین بمب خودساخته، این تمدن انسان‌فروشِ حیوان‌ساز نابود شد، همگان را تعجب بردارد و م دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 163 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

من کوه درد هستم و دردآشنا کم است...





مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن...

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 166 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

تو می‌دانی وقتی از کهکشانِ جاریِ در رگ‌هام حرف می‌زنم، چه می‌گویم. تو می‌دانی من کیستم و چیستم و چرا؟! تو در وصولِ «عند ربهم یرزقون» تا آن‌جا رفتی که چرایی‌ام را بدانی. من هنوز نمی‌دانم. هنوز هرلحظه سر به سویی برمی‌گردانم و آشفته‌حالانه، چیزی پیدا نمی‌کنم. و این سرنوشت چشم‌هایی‌ست که وقوع «واقعه» را، هنوز از قلب باور ندارند.  نمی‌دانم چرا نمی‌یابمت. به راستی تو یافتنی هستی؟ تو حد داری؟ تو را بعدِ فناء فی‌الله می‌شود حصار کشید؟ نه. اگر اهلی بود و جمعی که بفهمند زبان الکنم را، اگر حتی یک نفر بود که می‌شد با او از چیزهایی که می‌دانی گفت، اگر حتی یک هم‌راه بود که این انفعالِ روی زمین ریخته را، من را، تا جایی از راه روی دوش بکشد، دلم اندازه حالا نمی‌شکست. من و تو بیشتر از هرچیز در تنهایی‌مان مشترکیم. کسی هم نبود مثل من که کسی برایم نیست، که از چشم‌هایمان بخواند. اینهمه ناگفته را تا کجا با خودم بکشم؟  درد این انفعال را تو نمی‌فهمی. درد این انفعال را هیچکس در این دنیا نمی‌فهمد، که چون هیچکس مثل من با این هیجانِ از سد گریخته، اینگونه که من از پای نشسته‌ام از پای ننشسته. درد این نشستن را تو ن دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

و تو چه می‌دانی این در خون خویش غلتیدن تا کجای شعف را به طرفة العینی طی می‌کند؟ و تو چه می‌دانی، در این سودای روشنفکری، که حزن آن مادر زیبابین که تکرار می‌کند «ما رأیت الّا جمیلا»، تا کجای آسمان چندم را چگونه می‌رود؟  و تو چه می‌دانی از قدرت «آه»؟ و تو کجا می‌توانی باور کنی هر کدامِ این «آه»ها چند نفر را به مرگ، و چند تمدن را به نابودی، به زیر خواهد کشید؟ تو، همین تویی که در مناسبات بشر دست‌بسته‌ای! تو چه می‌دانی خدا کیست و معنای حقیقی عدل چیست و آیا تو می‌توانی باور کنی این کودکِ اکنون در گهواره خوابیده، روزی دست دراز کند و آن موشک قاتل را از آسمانِ نداشته‌اش به زیر بکشد؟  و تو چه می‌دانی ما کیستیم و از کجای گمنامی این زمان سربرخواهیم آورد! تو برو کافه‌ات را بنشین؛ ما را به شما چه کار؟ دکارت باز اگر زنده می‌شد، از کجا می‌خواست ما را توجیه کند؟ ... تو برو کافه‌ات را بنشین... + هرکس می‌خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند. و حسین سخا، چه خوش تفألی زد به این ازدل‌برآمده‌ی سیدمرتضا..‌ : هرکس می‌خواهد ما را بشناسد، داستان «ما» را بخواند؛ چراکه ما، خود کربلاییم.. دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

دلم می‌خواهد خودم را پرت کنم روی یک سطح نرم، فرو بروم، فرو بروم، و هیچ کار نکرده‌ای نداشته باشم. که یک لحظه راحت، چشم‌هایم را بگذارم روی هم، بی‌کابوس بخوابم.. 


حیف شد که انسان «فانی» نیست. نه؟ فکر «بعد»، مگر یک لحظه راحتمان می‌گذارد؟!

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 167 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

بنشین و فقط شاهد ویرانی من باش...


#تقی_سیدی



+ شعر آبکی..

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 197 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

نمی‌دونم من همیشه اینهمه مریض بودم و الان چون به یه بدن سالم احتیاج دارم بیشتر حسش می‌کنم، یا امسال اینهمه مریض شدم. سردرد که همیشه بود، اما امسال مدام بدن‌درد داشتم. حالا هم دارم. گریه دارم اما دلیل برای گریه ندارم. به اون شدتی که گنجایش زودرنج شدن دارم، زودرنج شدم. هرشب هزار بار طول اتاقم رو قدم می‌زنم که آروم بشم. به شدت دلشوره دارم. امشب با این بدن درد اونم نمی‌تونم! آرزو می‌کردم خوابم نبره، نمی‌بره اما اونقدر خسته‌م که نمی‌تونم درس بخونم. با تمام اینا، فکر می‌کنم می‌ارزه. برای منی که می‌خواستم امسال هم مثل همیشه کله شق بازی در بیارم، زمان از دست رفت. الان از شیش ماه هم کمتر مونده. دیگه باید ترمزبریده فقططط رفت! دیگه وقت برای تعلل نیست. و منم نمی‌خوام معطل کنم. میخوام همه زورمو به کار بگیرم چون هر چقدر فکر می‌کنم می‌بینم در ذهنم نمی‌گنجه یه دانشگاه بد یا حتی معمولی و رشته‌ای که دوست ندارم بخونم. آدم اگر نتونه، حرص نمیخوره. اما وقتی میتونه و کاری برای تونستن نمی‌کنه، ناراحته. تا الان هم نظر اکثر افراد برام اهمیت نداشت، چون بیشتر آدم‌ها رو فاقد صلاحیت اظهار نظر راجع به خوب بودن یا دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

نه که نَقل چشم و ابروت باشد یا قد و قامتت، یا آن شمایل اصل لبنانی؛ ما از آن‌هاش نیستیم حاجی! نقل اصل و رگ و ریشه‌ات هم نیست؛ چون همه ما از یک نَفَس برآمده‌ایم. حتی این صحبت‌های قرتی‌بازی نیست که از بی‌ ام وه(!) و امتیاز آقازادگی گذشتی و رد شدی و‌ رفتی! چون اولا بی ام وه(!) ته‌ش یکی‌دو مدل به قاطر شرف دارد، دوما شما از آن آقازاده‌ها نبودی، از آن یکی ورژن آقازاده‌ها بودی؛ بگذریم از اینکه آقازاده و استاددانشگاه‌زاده و معلم‌زاده و نویسنده‌زاده و شاعرزاده و کاسب‌زاده، سر و ته پدر همه‌مان رسول الله است و دیگر هیچ. ‌ حرف این‌ها نیست. خودت‌ هم، یقین، می‌دانی که چفت و بست دل ما، با این حرف‌ها هفت پشت غریبه است.‌ ‌ امروز آن روزی‌ست که جام باده را به رگ زده‌ای، و رفته‌ای. خیال کردی نمی‌بینیمت. داری می‌روی.. آهاااا.. این هم پیچ آخر که چشم بی‌بصرمان تو را دیگر ندید و دیوار دید. مستِ مستی! از آن چهره برافروخته‌ها که معلوم نیست قرار است بروی آتش به دل کدام ملک بخت‌برگشته‌ای بندازی. ‌ تصدق جوانی‌ت بروم که تز روشنفکری نداشت! بالا بروی، پایین بیایی، خانه‌ات بالاشهر بیروت باشد یا قیطریه و تجریش،‌ من و ت دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

من می‌گویم شب‌های جمعه را تا صبح باید منتظر بنشینیم؛ مگر از تجریش تا لویزان و انقلاب و پیروزی، باران بوزد، باد بزند، بوی تو بپیچد لای موهای باد، بفهمیم آمده‌ای.. برویم با آخرین پول‌های ته جیب فرم دبیرستانی‌مان، از گلفروشی سر کوچه، بغل‌بغل نرگس بخریم، بریزیم روی سرت. بغل‌بغل جان بریزیم زیر پایت. آن روز مقصد تمام قطارهای جهان اینجاست. آه! ببین عطرت تا چه قماشی را اینجا کشانده..‌ درست که ما دانه‌ریزِ خیلِ توییم؛ اما به تو هم می‌آید مثل پدرت از آن‌ها باشی که دست ببری به بار، آن ریز کوچکِ ناخوش‌احوال را برداری که هیچکس نگاهش‌ نمی‌کند. نگو کفر می‌گویم. تو وجه‌اللهی و برای من کم از حق نداری! «یا جبار»! ما را که هیچکس نخواست، تو بیا جبرانِ تمام این روی دست ماندن‌ها باش. آهای مرد.. برگرد؛ دلتنگم.. دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

کاش قبل مردن از خفگی، دستم به نوشتن برود.

دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 174 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26

مهتاب. این شب‌به‌شب به عکسی خیره شدن‌ها، این لحظه‌به‌لحظه یاد تو بودن‌ها، این اشک‌ها و این تقلاهای هرچند بی‌ثمر، یعنی که من دچار خیالات نیستم. من یقین دارم که چشم‌های تو بی حکمت نیست. من شب‌به‌شب به چشم‌های تو ایمان میاورم. بگذار مردم بگویند دیوانه شده. بگذار آدم‌ها فکر کنند تو دستاویز توهم منی. بگذار تا جان در دهان‌هاشان هست تکفیرم کنند. من باز و باز به چشم‌های تو ایمان میاورم.. چشم‌های تو بی حکمت نیست! خدایی که من شناختم برای دست‌ و گوش و چشم و دهان تو رسالت کنار گذاشته. من به چشم‌های تو ایمان میاورم! به چشم‌های تو قسم می‌خورم! من به چشم‌های تو یقین دارم!  امشب آمدم از خودم بنویسم، باز نقل چشم‌هات به میان آمد. تو منی، یا من توئم؟!  امشب تمام هستِ من به آنچه بایدِ خود گره می‌خورد. تو اینجایی، من اینجایم، هر دو از آغوش رسول‌الله برگشته‌ایم. من به تفسیر چشم‌های تو اشتغال دارم! امشب تمام آسمان آبی‌سرمه‌ای، امشب تمام جهان حول ما تجمع کرده. سیدمرتضا! احساس می‌کنم دارم عاشق می‌شوم... تنم می‌لرزد، دستم و دلم می‌لرزد، جانم می‌لرزد، عرش آمده تاج عاشقی سرم بگذارد! زمزمه‌های اسمم را می‌شنوی؟ دل‌گرفتگی.....
ما را در سایت دل‌گرفتگی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ebihich8 بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 4:26